ای افتاب اینه دار جمال تو

 

مشک سیاه مجمره گردان خال تو

 

صحن سرای دیده بشستم ولی چه سود

 

کاین گوشه نیست در خور خیل خیال تو

 

در اوج ناز ونعمتی ای پادشاه حسن

 

یا رب مباد تا بقیامت زوال تو

 

مطبوع تر ز نقش تو صورت نبست باز

 

طغرا نویس ابروی همچون هلال تو

 

در چین زلفش ای دل مسکین چگونه ی

 

کاشفتته  گفت باد صبا شرح حال تو

 

در پیش شاه عرض کدامین جفا کنم

 

شرح نیازمندی خود یا ملال تو

 

حافظ در ین کمند سرسرکشان بسیست

 

سودای کج مپز که مباشد مجال تو

 

گفتند درباره ي تو عاشقانه ننويسيم حيف است، كم است،

 

براي تو آري ، اما براي من؟

 

عاشقانه هايم تنها براي توست،

 

براي تو كم است از تو سرودن، براي من اما همه چيز است.

 

اي تنها بهانه ي ماندن! اي تنها رابط ميان ما و آسمان! نيامدي اين جمعه هم پدر،

 

نيامدي صاحبم، امامم، آقاي من، مولا ...

 

نيامدي...

دنیا چه زیباست!

 

تا وقتی که عشق و اشک ان را روپشن می کند.

 

دنیا چا زیباست!

 

وقتی که قلبی سوزان در نقطه ای از جهان به خاطر

 

من می تپد ومرا دوست می دارد، ومن در مقابل محبت او اشک را که

 

عصاره ی حیات من است تقدیمش می کنم.

 

دنیا چه زیباست!

 

وقتی که در ظلمت شب یلدا می توانم محبوبم را در

 

ستار ه ای دورببینم و با نور امید زنده بمانم.

 

دنیا چه زیباست!

 

وقتی که جلال ملکوتی خدارا در صورت محبوب می

 

بینم واز وجود او به خدا ایمان می اورم.

 

خدایا.....

 

در تاریکی ها خود را نشان میدهی،انجا که ظلم وفساد بیش از حد

 

می گذرد.

 

خدایا....

 

من به تو توکل کرده ام، سرنوشت را به دست تو می دانم،.....همه

 

چیز را به دست تو می دانم....

 

بنابرین احتیاج ندارم که دروغ بگویم.

دوست دارم  ثانیه ها ساعتها  روزها وحتی سالها

تنها بنشینم فقط وفقط

قاب عکست رو بزارم روبروم

وتنها نگاهت کنم

بلکه شاید

تنها شاید لحظه های نبودنت را برام پر کند

دوست دارم فقط وفقط کنار تو اروم بگیرم

دوست دارم تمام لحظه هام  فقط برای تو باشه

به نظرت این خواسته زیادیه؟

از بس از خوبی هات برای گل های باغچه مان گفتم عاشقت شدند.....

لحظه شماری می کردند تا روزی برای تو چیده شوند....

راضی به فنا شدن بودند فقط برای تو....

خورشیدو اب وخاک شان همه چیزشان تو بودی...

خودم برای خودم رقیب ساختم ....

اما....

از همان ثانیه هایی که بودی

رفتنت به مشام رسید...

حالا منو گل های باغچه حالمان یکی ست

فقط فرق منو انها این است

 که انها ساعتی بعد از رفتنت پژمرد ه شدند

اما ...

من همچنان منتظرم که روزی بیایی

تا از باغچه دیگه ای گل بچینم برایت

گل من بگو تا کی باید انتظار برای امدنت بکشم

 فقط همین دوست دارم

اللهم اکشف هذه الغمه

عن هذه الامه بحضوره

وعجل لنا ظهوره

انهم یرونه بعیدا ونرئه قریبا

برحمتک یا ارحم الراحمین

"اللهم عجل لولیک الفرج"

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازین بیخبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیفست سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه است این دل اشارت می کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته است عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو

ای نشسته تو درین خانه پر نقش و خیال
خیز ازین خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

مولونا

بی قرار تو ام ودر دل تنگم  گله هاست

اه بی تاب  شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب  که افتاده در آب

در دلم هستی وبین منو تو فاصله هاست

من در این ابادی پی چیزی می گردم بی انکه بدانم خدا از رگ گردن به من نزدیک تر است...

                             روبروی من....

روبروی من فقط تو بودی

از همان نگاه اولین

از همان زمان که آفتاب با تو آفتاب شد

از همان زمانی که کوه استوار آب شد

از همان زمانی که جستجوی عاشقانه ی مرانگاه تو جواب شد

روبروی من فقط تو بودی

از همان شروع

از همان اشاره

از همان بهانه که برگ باغ شد

از همان جرقه ای که چلچراغ شد

چارسوی من پراست از همان غروب

از همان غروب جاده

از همان طلوع

از همان حضور تا هنوز

روبروی من فقط توبودی

من درست رفته ام در تمام طول راه          

                                            روبروی من فقط تو بودی......

               

 

خدایا!

نکند نهایت احساسم بی نهایت عشقت  را حس نکند

نکند لبخندت برایم عادت شود  وگرمای بوسه هایت  به دست گونه هایم نرسد

نکند باران را از آسمان چشمم بگیری

خدایا !

نکند پلکهایم  به سحرگاه از جدایی خسته شوند

نکند باشم و حس قشنگ با تو بودن را فراموش کنم

ابر مناجات اخلاص ببارد ودستانم تر نشود

خدایا !

نکند سفره عشقت را پهن کنی ومن گرسنه نباشم

هر چه دلم می خواست برایت نوشتم

اما می ترسم تمبر نامه ام برای رسیدن به تو کافی نباشد

 

این عید ها برای من اقا نمی شود...

سيصد و دلتنگ نفر
نيستند
اما
ارباب
ديدنت ارزش اواره شدن را دارد
هميشه غم ميانه چشم هايم سوسو ميزند
و
روزگار بي انكه بخواهم پيرم ميكند
كجاي بودندت نديده ام تو را
كجا اين همه هياهو شده اي فقط يك چراغاني ساده
...
اقاي روزهاي سخت نيامده
امروزم شبيه هيچ وقت نيست
در روزگار بي مولا سر كردن عجيب سخت است
اما
خودت بدان
اين عيد ها براي من اقا نميشود
"سید علی ضیا"

نمی دونم واسه چی دوست دارم

چطوری این همه بی قرارتم

توکه هیچ وقت پیش من نمی مونی

چرا پس حس میکنم کنارتم

نمید ونم واسه چی دوست دارم

نمی دونم چرا عاشقت شدم

یه چیزی بگو بهم امید بده

نذار این حس وبگیرم از خودم

نمی دونم واسه چی تو رو می خوام

توهمیشه به من بی توجهی

نمی دونم چرا دنبالت میام

نمید ونم نمیدونم واسه چی تو رو می خوام

ثانیه هاست منتظرم

منتظرم تا بیایی وبر من بتابی

منتظرم تا لحظه های تیره ام را با تو روشن کنم وآتش کینه هایم را با دست های تو از بین ببرم.

منتظرم تا با تو از دایره های  زندگی بگذرم

آری منتظرم تا این که بگویی تا کی باید در انتظار طلوعت بمانم

 

                               " اللهم عجل لولیک الفرج"

 

نماندست چیزی به جز غم... مهم نیست

گرفته دلم از دو عالم... مهم نیست



تو را دوست دارم! قسم به خدا که...

اگر چه پس از تو خدا هم مهم نیست



فقط آرزو می کنم که بمیرم

پس از آن بهشت و جهنم مهم نیست



همان وقت رانده شدن به زمین... آه!

به خود گفت حوا که "آدم" مهم نیست



بیا تا علف های هرز بکاریم

اگر مرگ گل های مریم مهم نیست



ببین! مرگ هم شانس می خواهد ای عشق

فقط خوردن جامی از سم مهم نیست



نماندست چیزی به جز غم, مهم نیست,

گرفته دلم از دو عالم, مهم نیست,



بمانم, بخوانم, برقصم, بمیرم...

دگر هیچ چیزی برایم مهم نیست

*برگرفته از وب دلسوخته

زندگی ای تکرارنفرین شده ی ذهن من  دیگرمی خواهم تورا  به شیوه ی دل ببینم

وتوای دل  دل فراموش شده می خواهم از تو دلجویی کنم !

آخرهرچه در زندگی آموختم بر پای چوبین استدلال استواربودوبس...

وجای که باید حسابگر بودتا زنده ماند!

می خواهم کلمات را با فونت عشق در قلبم حروف چینی کنم وان را به همه نشان دهم

وتو ای ذهن که دایره ی مرا گرد خودم هر روز تنگ تر می کنی وهی منم منم را درسرم تکرار می کنی.

دیگر نمی گذارم بی افسار هر جاکه خواستی مرا با خود ببری.

حالا وقت آن است که در خدمت دلم باشی.

یادت باشد به حریم دل که پا میگذاری کفشهای چوبین زمختت را درآوری که پرنیان کفپوش قلبم انها را برنمی تابد.

اصلا پا برهنه به حریم دل بیا ودر دریای شور شنا کن وبه هستی عشق بورز...

ای ذهن هرچه کلمه در تو ریخته ام را می خواهم با قلبم حروف چینی کنم تا شعله رقصان عشق وسرمستی از کلماتم سر بکشد وجملاتم رنگ بی تعلقی به خود بگیرد.

می بینم هنوز در درگاه ایستادی وبوی خوش باغ عشق را حس می کنی.

هنوز تو نیامده خنکای نسیم رودخانه شور زندگی صورتت را نوازش می کندوای به وقتی وارد آن شوی .

و توای دل چه کارها که با تو ندارم مرکب خوب من بی نقاب بی غبار

                                مرا تا خدا برسان...

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟

نمیخواهم بدانم کوزه‌گر از خاک اندامم

چه خواهد ساخت؟

ولی بسیار مشتاقم،

که از خاک گلویم سوتکی سازد.

گلویم سوتکی باشد بدست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز و پی در پی،

دَم گرم ِخوشش را بر گلویم سخت بفشارد،

و خواب ِخفتگان خفته را آشفته تر سازد.

بدینسان بشکند در من،

سکوت مرگبارم را...

" دکتر علی شریعتی"تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری هفتم www.pichak.net كليك كنيد

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری دوم www.pichak.net كليك كنيد

نمی دانم چرا امشب واژه هایم  خیس شده اند

مثل آسمانی که امشب می بارد

و اینک  باران بر پنجره احساسم می نشیند

و چشمانم را نوازش می دهد تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم

گاهی دلت بچه می شود....

بچگی می کند....

قدم زنان می رود جایی که نباید ...

ان وقت نه گوش داری...

 نه چشم...

 نه اختیار...

تنها چیزی که برایت می ماند دل است

وقتی می گویم دل منظورم واقعا دل است

نه د......ل

دلت که دست به کار شود

با سکوت مبهم همدست می شود

با اشک پنهانی همدست می شود

همه این ها دست به دست هم می دهند تا از تو دیگری را بسازند

ان وقت است که باید تابع دل باشی

حرف اول را همان میزند

وهم حرف اخر را..

وای به روزی که دل بدهی و دل نشناسی

وای به روزی که قلبت به تپش در اید

وقلبی را به تپش در نیاوری

وای به روزی که تشنه به اغوش کشیدن باشیوتشنه اغوشت نباشد

آن وقت است که برای کشیدن حال وروزت از جعبه مداد رنگی  فقط خاکستری وسیاه برداری و در نقاشی هایت چیزی از ابی وبنفش نیست

آن وقت است که فقط باران را دوست داری

وخش خش برگ های پاییز را وبس....

ان وقت است که دیگر دلت پیوسته نیست

دل نیست بلکه شکسته است

ود...........................ل است

به پرندگان میگویم

پرواز همیشه پنجره ایست برای شروع دیگر

برای پرواز هیچ وقت دیر نیست

وقتی کسی هست که اسمان می آفریند

ومن در تمام نفس هایم اورا دوست دارم

که برای پرواز هیچ موقع دیر نیست...

به توکل  نام اعظمت بسم الله الرحمن الرحیم

برای یک بار پریدن هزار هزار بار فرو افتادم

هیچ  وقت رازت رو به کسی نگووقتی خودت نمی تونی حفظش کنی

چطور انتظار داری کسی دیگه ای برات نگه داره

هیچ انسانی دوست ندارد بمیرد

"اما همه آنها دوست دارند به بهشت بروند

اما ای انسانها ....برای رفتن  به بهشت باید مرد

آخرین جرعه این جام

همه می پرسند چیست در زمزمه مبهم باد؟

چیست در همهمه ی دلکش برگ؟

چیست در بازی آن برگ سپید؟

روی این آبی آرام بلند  که تو رامیبرد این گونه به ژرفای خیال؟

چیست در خلوت خاموش کبوترها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج؟

چیست در خنده جام؟

که تو چندین ساعت مات ومبهوت به آن مینگری؟نه به ابر ....نه به آب ....نه به برگ....

نه به این آبی آرام بلند

نه به این خلوت خاموش کبوتر ها

نه به این اتش سوزنده که لغزنده به جام

 من به این جمله نمی اندیشم

من مناجات درختان  را هنگام سحر

رقص عطر گل یخ را با باد

نفس پاک شقایق را در در سینه کوه

صحبت چلچله ها رابا صبح

بغض پاینده هستی را در گندم زار

گردش رنگ وطراوت را در گونه گل

همه را می شنوم

می بینم

من به این جمله نمی اندیشم!

به تو می اندیشم ای سراپا همه خوبی تک وتنها به تو می اندیشم

تو بدان این را تنها تو بدان

تو بیا

تو بمان  تنها تو بمان!

جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب

من فدای تو جای همه گلها تو بخند

اینک این من که به پای تو در افتادم باز

ریسمانی کن از آن موی دراز

تنها تو بگیرتو ببند

تو بخواه  پاسخ چلچله ها را تو بگو!

قصه ابر هوا را تو بخوان

تو بمان با من تنها تو بمان!

در دل ساغر  هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه جانم باقی ست

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!

                                                         

                                                                                      فریدو ن مشیری

 

 

کوچه ها‎ ‎را‎ ‎بلد‎ ‎شدم،
خیابانها‎ ‎را،مغازه ها‎ ‎را،‏‎ ‎رنگهای چراغ خطر‎ ‎را،
جدول ضرب را حتی! و‎ ‎دیگر‎ ‎در‎ ‎راه هیچ مدرسه ای گم نمیشوم.
اما...هنوز‎ ‎گاهی میان آدم ها‎ ‎گم میشوم.
آدم ها‎ ‎را‎ ‎بلد‎ ‎نیستم!

این روزها نوازنده خوبی شده ام ....

دلم شور میزند ....

چشمانم تار...

خفته ها !زنگ چیز خوبی نیست...

شیشه ها !سنگ چیز خوبی نیست...

وصله ها را به من بچسبانید انگ چیز خوبی نیست...

پاک کن می کشم به زندگی ام که ببین که رنگ چیز خوبی نیست...

های عاشق نشو نمی دانی که  دل تنگ چیز خوبی نیست...

گفته بودی شهید یعنی چه؟

عزیزم جنگ چیز خوبی نیست...

ديدي هواي تو چه بر سرم مي اورد

ميانه ي همه گرگ ها گوسفند شده ام

ديدي غريبي درد بدي ايست

ميانه هم نامرد ها مردانه زيستن مرگ است

خدای من

دستم را رها كني ميميرم

من قول داده ام

نشد

تو قول داده اي

ميشود

... حالا زمان ظهور ادم-فرشته است

قسم به لبخندي كه نزدي

قسم به اشكي كه ريختم

مردانه هستم

مرا ببخش كه بي تو اب خوش از گلويم پايين نميرود

دستهايت تنها حريم امن من است

به توكل نام اعظمت

خدای مهربان من

 

توکه نیستی ببینی چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاریست

چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست

چگونه جای تو در میان جان زندگی سبز است

هنوز پنجره باز است

تو از بلندای ایوان به باغ می نگری

درخت ها چمن ها شمعدانی ها

به ان ترنم شیرین

به ان تبسم مهر

                                                                    به ان نگاه پر از افتاب می نگرند

با این که دنیا پراست از لبخندهایی که

پشت شان مرض وقرض است

لبخندهایی

هم وجود دارند

که یخت را آب می کنند

پس کشفشان کن!!!